
آه خدايا زندگي در ابتداي ديدنش چه معصومانه در نگاهش موج ميزد
چه عشق ها واميدهايي دروجودش موج ميزد ولي چندي نگذشت.....
كه خودرا با مردماني يكه ويكرنگ كرد.
ديگرانتظار معنايي نداشت نگاهش خشك و بي روح شده بود مردانگي
حرف سياه شده بود كه به رويا تبديل شد بي صداقتي حرف هميشگي
مردم دنيا شده بود آخرت برايشان پوچ و بيرنگ و بي معني شده بود رنگ باخته بود
ديگر رنگ قرمزي درچهره اش نبود حقيقت به آرزويي دست نيافتني تبديل شده بود
قلبهاي پاك و دوست داشتني ديگر معصوميتي نداشت تمام اينها به
خاطر بي انصافي ها وبي مهري هاي كسي بود كه من اين را نميتوانستم
تحمل كنم وهر روزو هرشب پركشيدن روحم را به آسمان ها از خدا مي خواستم.
نظرات شما عزیزان:
|